وقتی نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده ایستاده بودند، خانواده ای با شش بچه که همگی زیر دوازده سال سن داشتند و لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودند. بچهها دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه هایی که قرار بود ببینند، صحبت میکردند. مادر نیز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند میزد. وقتی به باجه رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد داستان تاثیرگذارشماره10
داستان تایر گذار شماره9
داستان تاثیر گذار شناره8
خانواده ,دوتا ,باجه ,پدر ,بودند ,یک ,را گرفته ,و با ,ببینند، صحبت ,قرار بود ,که قرار
اشتراک گذاری در تلگرام
تبلیغات
درباره این سایت